ای آخرین فریاد
خدا
ای آخرین فریاد
خدا
ای چشمه امیدها
ای پایگاه آرزوهایم
تو،آیا سینه ی شوق و امیدم را
به خاک یاس می سایی؟
تو،آیا شاخه ی بی برگ عمرم را
به روی شعله های مرگ ، می سوزی؟
و با این آفتاب خشم ، بر این سایه می تازی؟
خدا
بر من مزن رنگ تباهی را .
بیا، تنها ، تو با من باش
که من را جز تو ، ای پروردگار آسمانها ، آشنایی نیست.
ازآن هنگام ،
کز این تار و پودِ آلوده ی قلبم ، رخت بر بستی،
دلم تار است
چشمم ، بی فروغ افتاده بر هستی.
و من بیگانه هستم
با خودم
با شوق
با هستی.
چه شد ، از من سفر کردی؟
چه شد ، این واحه ی تاریک قلبم را رها کردی؟
بیا
در من بسوز، ای آتش هستی .
که هستی ، سخت ، تاریک است .
خدا
ای آخرین فریاد !
بیا
من خواستار شور شب هایم
بیا
من تشنه ی شوق سحرهایم .
سحر هایی که چشمم سخت می جوشید ؛
و قلبم ، همچنان مرغان وحشی بال و پر می زد.
سحر هایی که شوق تو
مرا ، از هستی
از این جوٌ جادویی ، رها می کرد ؛
مرا در عالم گل ها ، رها می کرد .
و من بودم
تو ، بودی
جلوه هایی شاد !
استاد علی صفایی حائری